شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۳
جستجو
آخرین اخبار استان بوشهر
مطالب بیشتر
اختصاصی «فکرشهر»
کد خبر: ۹۶۶۴۱
پنجشنبه ۲۵ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۸:۰۹

فکرشهر ـ  فاطمه غلامی: چوب در دستان «ننه طلا» می رقصید؛ طوری که بچه ها هر بار پشت سرشان را نگاه می کردند تا بدانند ننه چقدر با آن ها فاصله دارد، گمان می کردند تیری سه شعبه در دست دارد و هر لحظه آماده پرتاب است. دو برادر، همه توان خود را در پاهای لاغر و استخوانی شان جمع کرده و به سمت خانه می دویدند.

- صابرو! ناصرو! اگر بیاین تو دِسُم کُشتُمِتون!

ننه طلا با این سنش، چنان نیرویی به دست آورده بود که اگر برنامه ریزی می کرد و روزی پنج دور، ابتدا تا پایان کوچه را با همین سرعت طی می کرد، قطعا می توانست رکورد «فلورنس گریفیتِ» آمریکایی را بشکند.

بچه ها به در خانه رسیدند؛ ته مانده قدرتشان را جمع کرده و با مشت و لگد به جان درِ چوبی افتادند.

- چته عامو! اومِدُم، درِ از جا کندی خو...

«هاجر»، پیاله برنجیِ مرغ ها را، که از غذای دیروز باقی مانده بود، لبه بهارخواب گذاشت و به سمت در رفت. هنوز قفل زنگ زده و قدیمی در را کامل باز نکرده بود، که بچه ها در را هل داده و به داخل آمدند. رخسارِ سبزه رنگشان، تیره تر از همیشه بود و قطره های عرق مانند شبنم روی صورتشان می درخشید. 

- باز چه غلطی کِردین که ایطوری در می رین؟! ها؟ مِی پِی شما نیسُم؟!

بچه ها در حالی که قفسه سینه شان به شدت بالا و پایین می شد، به مادر زل زده بودند. ناگهان، وحشت زده به همدیگر نگریستند و در کسری از ثانیه در انباریِ ته حیاط جا گرفتند. 

تا هاجر خواست صدایشان بزند و دلیل هراسشان را بپرسد، ننه طلا چوب به دست و با صورتی که هم رنگ دست های حنا زده اش بود، وارد حیاط شد. آن قدر سرعت دویدنش بالا بوده که بعد از توقف هم، مِینایش در باد، پیچ و تاب می خورد.

- چه شده ننه؟ ایی جون مرگ شده ها باز چه کِردَن؟

ننه طلا با دستش به سر کوچه و انباریِ خانه هاجر اشاره می کرد و کلمات نامفهومی از دهانش خارج می شد.

- نمی فهمُم چه می گی ننه! بیو یکمی بشین نفست تازه بشه بعد بِرام بگو.

ننه طلا، کنار باغچه پر از ریحون، تره و نعنا نشست. هاجر به داخل خانه رفت و بعد از چند دقیقه با یک لیوان شربت آبلیمویِ تگری و خنک برگشت. ننه مثل همیشه با دیدن شربت آبلیمو، تک خنده ای کرد و آن را از دست هاجر گرفت. هنوز هم بعد از 53 سال که از خاطره عاشقی خودش و «جعفر»آقا می گذرد، با دیدن شربت آبلیمو، همان لبخندی را می زند که آن روز، جلویِ گمرک تحویل پسرِ شربت فروش داده و دلش را برده بود.

- آخیش! خدا خیرت بده دختر! نِفِسُم بالا نمی اومد.

- نوش جونت ننه. حالا بگو بینُم ایی یتیم شده ها چه کِردَن؟

ننه طلا، انگار که کلا فراموش کرده بود برای چه به خانه هاجر آمده، با شنیدن این جمله، چشم های گُر گرفته اش را به هاجر دوخت و گفت:

- دس رو دِلُم نِذار هاجرو! اگر دِسُم بهشون برسه، تیکه تیکشون کِردُم.

- خدا به خیر کنه! ننه جون عامو جعفر بگو چه شده؟ مو خو نصف عمر شُدُم!

- تو دُکون نشسه بودُم، یادم اومد زن «مَمِدو» مریضِ، گفتم بِرُم یه سری بهش بِزنُم. در دُکونَم خو همیشه باز می ذارُم. وقتی واگَشتُم، دیدُم ایی دو تا جونِوَر، هر چی جنس تو دُکون بیده، خاگ، ریکا، تاید، لوبیا، نخود، رِختَن کف دُکون وُ دارن سی خوشون هِشکِله جونُم می خونن!

همینطور که ننه طلا ادامه می داد، هاجر هم سرش را پایین انداخته بود، با دست راستش پشت دست چپش ضربه می زد. اولین بار نبود کسی از «ناصر» و «صابر» شکایت می کرد وحتی این کارشان در کنار بقیه کارهایشان خیلی عجیب نبود، ولی هاجر، مادر بود؛ و مثل هر مادر دیگری، هربار، از شیطنت های فرزندانش، شرمنده می شد.

- ننه والا شرمندِتُم! بخدا نمی دونُم از دسشون چه کار کُنُم؟! روزی نیسِ که یکی در ایی خونه نِزِنه وُ شکایت نِکُنه. شما برو دِم دُکون، مو زنگ «باقر» می زِنُم بیا کمِکت. پول جنس هایم بنویس تا قسطی باهات حساب کنم.
ننه طلا گوشه لبش را گاز گرفت و محکم پشت دست خود زد.

- ایی حرفا چِنه می زنی دختر؟! کی حرف پولِ زِ؟! مو فقط خواسُم بفهمی ایی دوتا تیله چه کِردَن تا به حسابشون برسی. دیه نِفهمُم از ایی حرفا بزنیا!

- خدا خیرت بده ننه! بعد از رفتن «یحیی»، خوت و عامو جعفر عین یِ دِی و بوآ بالا سِرُم بودین. ایشالا جبران کُنُم!

ننه طلا دستی به سر هاجر کشید و با چشمانی که پر بود از مهر مادرانه به او لبخند زد. 

بعد از راهی شدن ننه طلا، هاجر با ابزار مخصوصش، یعنی«جارو پنگی»، که از باقر پسری با غیرت و کاری ساخته بود، به طرف انباری رفت.

پسرها، چین های رقصان دامن مادر را که  روی دیوار دیدند، فهمیدند ننه طلا همه چیز را تعریف کرده و باید خود را برای مهمانی آماده کنند.

- به جون باقِرُم ایی دفعه قصد جونِتون کِردُم! نِخوام منتِظِر بُمونُما، خوتون بیاین رِدا بویین.

مثل همیشه، اول ناصر و بعد صابر آمدند و از جلوی مادر رد شدند. وقتی تن نحیف و لاغر هر دو نفرشان به اندازه کافی با جارو نوازش شد، نشستند کنار باغچه و زار زار گریه کردند؛ هاجر هم مثل همیشه، روسریِ چروکش را جلوی دهان گرفت، پا به پای دوقلوهایش گریه کرد. 

- چه کُنُم از دِس شما دو تا؟! یه کاری می کنین آدم عصبانی بشه وُ نِفهمه چه می کنه.

بعد از گفتن این جمله، زیر چشمی بچه ها را نگاه کرد تا ببیند می خندند یا نه؟ و دوقلوها از تکرار این جمله توسط مادر، که هر بار پس از تنبیه می گفت، به هم نگاهی کرده و بلند بلند قهقهه زدند. گویا به کلی درد را فراموش کردند. هاجر اشک هایش را با روسری پاک کرد و با لبی خندان کنار بچه ها آمد.

- ای داغِتون نِبینُم! بلند شین تا ننه طلا همه چی سی کُکاتون تعریف نکرده، برین کمِکش. دِسِش بُبوسین وُ بگین تا آخر ایی ماه، می رین دِم دُکون سیش کار می کنین. بِرین دِی، بِرین وُ سلامت.

ناصر و صابر، دست های مادر را بوسیده و به سمت دکان ننه طلا رفتند.

هاجر به جای بوسه بچه ها نگاهی کرد و با چشم، از خدا عاقبت به خیریشان را خواست.

نظرات بینندگان
مهندس بحرینی
|
-
|
جمعه ۲۶ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۵:۳۷
واقعا عجب خاطره ای بود ودوران کودکی رابرام زنده کرد ولی آه ازیتیمی  
معصومه صابری پور
|
-
|
جمعه ۲۶ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۸:۵۰
داستان قشنگی بود. 

یتیمی سخته اونم برای مادر که بخواد بچه یتیم رو بزرگ کنه. 
نیره محمودی راد
|
-
|
يکشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۰ - ۰۳:۱۷
آفرین به شما و قلمتان...احسنت!!
حسن غلامی
|
-
|
پنجشنبه ۰۲ تير ۱۴۰۱ - ۰۵:۴۰
سلام. همت بدرقه ی راه نویسنده ی داستان باشد.روایت این اثر،احساس مخاطب را درگیر میکند و همچنین شروع و پایان متناسبی دارد.موفق باشد نویسنده ی داستان
ارسال نظر
آخرین اخبار
مطالب بیشتر